ز من بشنو بیان حال شیطان


که می دانم نمی دانی به سامان

ز اول نام او بودی عزازیل


کنون ابلیس شده از راه تبدیل

ولیکن هر برزگش نام دیگر


به معنی دگر گفتند در خور

یکی اش حال مشغول ازل خواند


یکی اش صاحب طول امل خواند

یکی اش عارف اسرار حق گفت


یکی اش نقطهٔ پرگار حق گفت

یکی نیزش غیور مملکت خواند


که حق بگزید و ز آدم رو بگرداند

چنان خود را به کل در عشق او باخت


کزو با سجدهٔ آدم نپرداخت

نگردانید روی از حق و لعنت


به جان بخرید و یک شو شد ز رحمت

چنان با لعنت حق خوی دارد


که هرگز یاد رحمت می نیارد

ز لعنت کردن او را نیست رنجی


که دشنام جبلیش به ز گنجی

اگرچه کافر است امروز شیطان


ولی گردد قیامت را مسلمان

ز اول گر چه باشد شر مجمل


ولی آخر شود خیر مفصل

یقین سرچشمهٔ سر قدر اوست


یکی رکن عظیم معتبر اوست

ندیدم در جهان یک کس که جان یافت


که از سیلی شیطان او امان یافت

به صورت گرچه ملعون شد ز حضرت


ولیکن روی دارد سوی عزت

در لعنت بر او هرچند باز است


ولی اندر سرش بسیار ناز است

اگر چه لعنتش کرده است حالی


ولیکن این ز سری نیست خالی

سوالی هست اینجا نیک دریاب


جوابی گوی اگر دانی در این باب

اگر از خویش ترک امر حق کرد


چرا با او دگر بار این نسق کرد

که دادش انتظاری تا قیامت


که را بود از خلایق این کرامت

چرا بی واسطه با حق سخن راند


اگر باطل بد او باقی چرا ماند

مرا حالی جوابی در دل آمد


بگویم گر به گفتن مشکل آمد

بدو دادست دنیا را به اقطاع


چو حال او چنان گردد ز اوضاع

اگر چه بر ملأ کارش تبه کرد


به زودی روی او آنجا سیه کرد

ولی اندر نهان کاری دگر بود


که خلقی زان حکایت بی خبر بود